میترسید پسرش سر نداشته باشد! + عکس
تاریخ انتشار: ۶ بهمن ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۴۲۳۳۶۴۹
هر چه به این آقا التماس کردم، گفتند نه، به ما اجازه ندادهاند شهید را ببینید. این دوباره من را آتش می زد و نگرانم می کرد که شاید سر احمد من را هم مثل شهید حججی بریدهاند؛ چه اتفاقی برای پسرم افتاده؟
گروه جهاد و مقاومت مشرق – زندگی خانوادههای افغان که فرزندانشان در نبرد سوریه، ساکت ننشستند و نتوانستند بیحرمتی به حرم آلالله را ببینند و کاری نکنند، پر از ماجراهای عجیب و غریب است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
قسمت قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛
پدر و مادرو برادر و همسر و پسرم شهید شدهاند! +عکس «احمد» از پادگان یزد دیپورت شد! + عکس چرا احمدشکیب بیخیالِ پناهندگی به اروپا شد؟ + عکس بالاخره دلشورههای «نجیبه» تمام شد +عکسآنچه در ادامه میخوانید، قسمت پنجم از این گفتگوی هشت قسمتی است.
**: یعنی احمدآقا به شما گفت که این بار، اعزام آخر است و دو سال نذر تمام می شود؟
مادر شهید: بله.
**: از شهادت هم چیزی گفت؟
مادر شهید: نه، گفت چون به شما قول دادم و عهد کردم که بعد از دو سال که نذرم تمام شد، دیگر نمی روم سوریه، این بار آخر است. با خنده گفت مادر! این آخرین دفعه است.
قبلا هر موقع می رفت خیلی ناراحت بودم، خیلی دلنگران بودم، خیلی هراسان بودم، خیلی از پشتش دعا می کردم، این بار که رفت اتفاقا خیلی راحت بودم، یک طوری خوشحال بودم چون قبلا باهاش حرف زده بودم در مورد ازدواج و اینها، گفتم دیگر ازدواج کن و سر خانه و زندگیات برگرد. گفت باشد؛ این دوسالم که تمام شود می آیم و حرف می زنیم. من به دل خودم اینقدر خوشحال بودم، که به ماه رمضان چیزی نمانده و بعد از دو ماه برمیگردد. برای خودم خیلی چیزها فکر کردم و نقشهها کشیدم؛ در دل خودم برای زندگیاش نقشهها کشیده بودم که بروم برایش خواستگاری و برایش زن بگیرم و عروسیاش را ببینم. موقعی که رفت اردیبهشت ماه بود. رفت و سه چهار بار در اردیبهشت ماه زنگ زد. آخرین زنگش که به من زد، سوم خرداد بود. آخرین تماس را گرفت و آخرین حرفهایش را به من زد.
سلام علیک کردم؛ احوالپرسی کردم؛ گفتم چه خبر؟ خوبی؟ گفت خیلی خوبم؛ حالم خوب است. چون این بار هر دو سه روز شب یا روز به من زنگ می زد و با هم حرف می زدیم،گفت فقط مادر این را بهت بگویم؛ من چند وقت می روم دورتر و سمت مرز و آنجا آنتندهی ندارد، اگر یک موقع بهت زنگ نزدم، ناراحت نشوی. من می دانم شما ناراحت می شوی و دوباره اعصابت خُرد می شود؛ دوباره حالت روحیات بد می شود، من می روم یک جاهایی که آنتن ندارد، ناراحت نشوی اگر من بهت زنگ نزدم.
گفتم کجا می خواهی بروی؟ مگر نگفتی در بخش اطلاعات هستم. گفت درست است؛ در بخش اطلاعات هستم اما وظیفه ام طوری شده که باید بروم سمت مرزهای سوریه که آنجا آنتن دهی ندارد؛ گفتم باشد به خدا سپردمت. حرف زدیم با هم و با خنده خداحافظی کردیم. آخرین خداحافظی بود.
**: تاریخ شهادتشان کِی است؟
مادر شهید: همین سوم خرداد که رفت، شب های قدر رسید و احمدِ من شب نوزدهم ماه مبارک رمضان، سیزدهم خرداد شهید شد.
همان شب نوزدهم من مسجد رفتم و تا صبح احیا گرفتم. شب بیست و یکم دلشوره خاصی داشتم؛ با دختر کوچکم رفتم مقبره علامه مجلسی. ساعت یازده دوازده بود؛ اصلا زمین جایم نمی داد؛ همین طور بیتاب نشستم، دلهره داشتم، به دخترم گفتم بیا برویم. گفت چرا؟ مادر! تو که هر شب (شبهای احیا) تا سحر می نشستی؟! گفتم نمی دانم چرا حالم خوب نیست.
آمدم خانه، فردایش، بیست و یکم ماه مبارک، نشسته بودم؛ نزدیکهای افطار بود؛ اصلا حال و حس نداشتم که بلند شوم و برای بچهها افطاری درست کنم؛ هر چه خواستم بلند شوم نتوانستم. به دختر بزرگم گفتم گوشیام را بده یک خبری بگیرم ببینم چه خبر است. گوشی را که گرفتم رفتم روی اینترنت و فیس بوک؛ اولین صفحه اش عکس احمدم بود با لباس نظامی؛ خوشحال شدم که خودش را با لباس نظامی دیدم، چون عکس با لباس نظامی در فضای مجازی نمی گذاشت. عکسش را بالا بردم و دیدم با قرمز نوشته بود: شهادت مبارک...
اصلا نفهمیدم صفحه کی بود. همین طور گوشیام را زدم به بغل دیوار و شکستم. زدم توی سر و صورتم؛ دختر بزرگم آمد و گفت مادر چیه چی شد؟ گوشیام را برداشت نگاه کرد و گفت مادر ببین در کامنتها گفته اشتباه کرده، این شوخی است. من دیگه اصلا هیچ چیز نفهمیدم. چون بعد از ظهر تعطیلی بود همسرم بچه ها را برده بود بیرون. به خاطر اینکه ماه رمضان بود، دختر کوچکم زنگ زد به باباش و گفت زود بیا مادرم حالش بد است. گفت چی شده؟ گفت یکی در صفحه فیسبوک نوشته که احمد شهید شده!
شوهرم که آمد، زنگ زد به یکی از دوستانش که این مطلب را گذاشته بود و بهش گفت چه خبر است؟ چرا این عکس را گذاشتی؟ بعد از ده دقیقه،این عکس را پاک کرد. من نگران بودم و فهمیدم که این اشتباه نیست. دخترم گفت این اشتباه است و شوخی کردهاند.
شب بود، شوهرم هر چه زنگ زد به دفتر فاطمیون و آقای کریمی، کسی جواب نداد. صبحش از سر کار زنگ زد به بچهها و دلداری داد که دوستان احمد باهاش شوخی کردهاند که این عکس را گذاشتهاند. سر کارش که بود از دفتر فاطمیون زنگ زدند که این شوخی بوده، اصلا کی این خبر را پخش کرده؟ گفته بود یکی از دوستانش؛ مسئول فاطمیون هم گفته بود اسمش را بدهید. این شوخی کرده.
خلاصه من فهمیده بودم که یک اتفاقی برای پسرم افتاده. ، ماه رمضان بود ولی تا دو سه روز در خانه ما، اصلا خبری از غذا و افطار نبود. سه چهار روز زنگ می زدم و گریه می کردم. فقط آب سرد می خوردم؛ دلم آتش گرفته بود. بعد از سه چهار روز هیچ خبری در بین نبود. به دفتر فاطمیون و آقای کریمی زنگ زدم و گوشی را گرفتم. هر چی قبلا می گرفتم، کسی برنمیداشت. از خانه زنگ زدم و گوشی را برداشت. گفتم من مادر احمد شکیبم، پشت گوشی گریه کردم و گفتم تو را به خدا من می دانم پسرم شهید شده، شما نگویید که دروغ است و شوخی کردهاند، فقط بگویید پسر من سالم است یا دست دشمن است؟ پسر من تیر به کجایش خورده؟ چه اتفاقی برایش افتاده؟ گفت مادر شما قطع کنید تا من زنگ بزنم؛ شما هزینه تان بالا نرود؛ گفتم من اول می خواهم بدانم برای پسرم چه اتفاقی افتاده. گفت شما چه دعایی کردید برای پسرتان؟ گفتم مادر برای بچه اش چه دعایی می کند؟ من برای عاقبت بخیری و سلامتی بچه ام دعا کردم. گفت پسرتان عاقبت بخیر شد؛ شهید شد...
از شب بیست و یکم ماه رمضان که باخبر شدم تا شب بعد از عید فطر همین طور به زمین و زمان میزدم. در طبقه پایین خانه بودم و اینقدر جیغ می زدم و داد می کشیدم که تمام همسایههای ایرانی جمع شده بودند. آقای کریمی از فاطمیون زنگ زده بودند که به فامیل هایتان خبر ندهید؛ من هم آن موقع حالم بد بود... چون قبلا خیلی حرف ها شنیده بودم و فامیل ها گفته بودند پسرت برای پول رفته؛ چرا فرستادی؟ از فامیلهای خودِ احمدشکیب بهم زنگ زده بودند که برای پول فرستادیش؟ چرا فرستادیش؟ خیلی حالم بد بود و اصلا دوست نداشتم هیچکسی به دیدنم بیاید.
دعا می کردم خدایا! به حق حضرت زهرا، دشمن شادم نکن؛ دشمن شاد شدم. نزدیک عید فطر بود که زنگ زدند یکشنبه شب، شب دوم عیدفطر احمد را میآورند خانه. در همین موقع یک هفته ای تا احمد را بیاورند، من میرفتم حرم زینبیه و گریه و زاری میکردم. از آن خانمی که آنجا مسئول است پرسیدم اینجا شهید نمی آورید؟ گفت نه، ما خبر نداریم، شهید نمی آورند، اگر بیاورند قبلش خودشان خبر می دهند.
موقعی که شب یکشنبه احمدِ من می خواست بیاید، زنگ زدند که فامیل ها بیایند؛ آنجا فامیل ها آمدند. آوردنش همین جا دَمِ در؛ از سر کوچه که تا خانه آوردند، فیلم گرفتند. موقعی که آوردند در خانه، گفتند سالم است؛ اما سر تابوتش را باز نکردند. من آرام گرفتم که احمدم هست و اسیر نشده؛ تنش سالم است؛ سرش روی تنش هست. همین طور دور تا دور این تابوت احمدم دور زدم؛ سرِ تابوت احمدم گلاب و گل ریختم. بیتابی می کردم؛ فامیل ها همه بودند. دیگر نگذاشتند اینجا احمدم را ببینیم. قبلا خبررسانی کرده بودند که اصلا روی شهید را نبینند؛ به هیچ وجه روی تابوتش را باز نکنند. من دوباره نگران شدم؛ گفتم می خواهم احمدم را ببینم، گفتند نه، اجازه ندادهاند! دوباره نگران شدم و دوباره داد زدم. احمدم را که از خانه بردند، من همین طور در حال خودم نبودم؛ در این کوچه ها که می بینید وضعیتش چطور است دنبال احمدم رفت. تا همان گلدسته مسجد دنبال احمدم رفتم. همانجا آمبولانس آمده بود و داخل آمبولانس گذاشتند.
من به این آقایان فاطمیون التماس کردم و گفتم من می خواهم پسرم را ببینم. گفتند مادر جان! بیا بیمارستان امین. من ماشین گرفتم و رفتم بیمارستان امین؛ سه چهار تا از فامیلها هم بودند؛ هر چه به این آقا التماس کردم و شوهرم خواهش کرد، گفتند نه، به ما اجازه ندادهاند شهید را ببینید. این دوباره من را آتش می زد و نگرانم می کرد که شاید سر احمد من را هم مثل شهید حججی بریدهاند؛ چه اتفاقی برای پسرم افتاده؟
مدام زنگ می زدم، به این، زنگ می زدم به آن، و خیلی التماس کردم؛ آنجا با پای برهنه راه میرفتم؛ یک مردی دمپایی بیمارستان را آورده جلوی پای من گذاشت و گفت بپوش؛ من گفتم می خواهم پسرم را ببینم؛ رفتم داخل سردخانه و دیدم آوردنش. صورتش را بوس کردم؛ گفتم خدایا شکرت احمدم به آن هدف و آرزویی که داشت، رسید. مدام می گفت مادر! من هدف دارم، تو راضی باش... من راضی شدم و شهید شدی، مادر! مبارکت باشد.
**: فقط صورتش را دیدید؟
مادر شهید: صورتش را دیدم، تکتیرانداز زده بودش؛ یک تیر پشت گوش سمت راستش، خورده بود، یک تیر هم در شانه راستش خورده بود. اما خدا را شکر دست و پایش همه سالم بود. بعد آمدیم؛ دو سه روز بعد هم تشییع شد.
**: همرزمانشان که آمدند و با شما صحبت کردند، بیشتر احمدآقا را با چه خصلتی می شناختند؟
مادر شهید: بیشتر با خصلت خوش اخلاقی میشناختند. اخلاقِ احمدِ من خیلی آرام بود؛ با همه خیلی خوشبرخورد بود؛ خیلی با صبر و تحمل بود؛ اینقدر با صبر و تحمل بود که من برای همین سوریه رفتنش دو سه بار سخت باهاش حرف زدم اما اصلا سرش را هم بالا نکرد و فقط می خندید.
**: رابطه اش با خواهرهایش و برادرهایش چطور بود؟
مادر شهید: خواهرهایش را خیلی دوست داشت؛ با خواهرها و برادرهایش خیلی خوب بود. دختر بزرگم بعدها به خاطر شهادت احمدشکیب حالت روانیاش خیلی بد شد؛ الان هم حالش بد است. خواهرهایش را خیلی دوست داشت؛ از آنجا هم که زنگ می زد، می گفت مادر به فکر من نباش، به فکر بچههایت باش، به فکر خواهرهایم باش. پسر کوچکترم اینقدر احمد را دوست داشت که ظهرها وضو می گرفت و می ایستاد کنار احمد و نماز می خواند. همیشه بهش نماز یاد می داد. با دو تا برادر دیگرش هم خیلی دوست بود؛ شوخی می کردند؛ فیلم نگاه می کردند.
یک شب احمدشکیب خسته بود؛ تا ساعت دوازده یک شب با داداشهایش بالا می نشستند و ما طبقه پایین بودیم؛ یک شب که خودش خوابید، صبح گفت مادر! من شب، قبل از اینکه بخوابم، گوشیام را در شارژ زده بودم و صد در صد بود؛ صبح موقعی که بلند شدم دیدم گوشیام شارژ ندارد! گفتم چرا؟ گفت مسعود و مهدی (داداشهایش) اینقدر شیطنت کردند و انگشتم را روی رمز گوشیام زدند و بازش کردند و تا دیروقت نشستند و با گوشی بازی کردند. خیلی با هم دوست بودند...
**: بعد از این که شما در بیمارستان احمد آقا را دیدید و مطمئن شدید که پیکرشان سالم است؛ چه شد؟
مادر شهید: آنجا خیلی گریه می کردم؛ بهش مبارکی می دادم و میگفتم شهادتت مبارک! تو که همین آرزویت بود رسیدی به آرزویت. بعد هم خدا را شکر کردم؛ همانجا زمین را سجده کردم که صورت احمدم را بوسیدم، دست داشت، سر داشت، تقریبا احمدم را ده دوازده روز بعد از شهادتش، آوردند. موقعی که از سوریه می آمد و دست به صورتش می کشیدم و صورتش را می بوسیدم، صورتش گرم بود؛ آن روز در بیمارستان، دست به صورتش کشیدم، سرد بود، خیلی سرد...
**: در صحبت ها گفتید که شهید گفته هدف دارم. آنطور که شما در صحبت هایتان گفتید، احمدآقا دانشجوی تاریخ و سال آخر دانشگاه بودند، یعنی تحصیلات آکادمیک و عالی داشته، توضیح می دهید هدفش چه بود؟ در مورد هدفش به شما چیزی گفته بود؟
مادر شهید: چون من خیلی باهاش ناراحتی می کردم و می گفتم نرو، خیلی با من در مورد هدفش صحبت نمی کرد. فقط همیشه می گفت مادر! من هدف دارم. آخرین باری هم که رفت گفت مادر! ماه رمضان ثبت نام کردم و نذر کردم و این بار، دو سالَم کامل می شود و انشاالله به هدفم می رسم؛ ناراحت نباشید.
همیشه می نشست پای حرفهای من که شما اینقدر زجر کشیدی ، شما مثل حضرت زینب هستی، ناراحت نباش چون در راه دفاع اسلام زجر کشیدی؛ راه بیجا نبوده؛ صبر و تحمل و استقامتت اگر بیشتر از حضرت زینب نبوده، کمتر از ایشان هم نیست. می گفت مادر! همیشه برایت دعا میکنم که حضرت زینب در آن دنیا دستت را بگیرد.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...
منبع: مشرق
کلیدواژه: بازار خودرو بورس قیمت احمد ماه مبارک رمضان محرم حسین نوری سوریه حضرت زینب شهید حججی فاطمیون آمبولانس حضرت زهرا زینب ماه رمضان عید فطر مشرق مدافع حرم شهید مدافع حرم مدافعان حرم شهدای مدافع حرم خودرو قیمت های روز در یک نگاه حوادث سلامت التماس کردم گفت مادر گوشی ام برای پسرم شوخی کرده ماه رمضان چه اتفاقی مادر شهید زنگ زد زنگ می زد فامیل ها همین طور شهید شد سه چهار بچه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.mashreghnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «مشرق» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۲۳۳۶۴۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
طالبزاده با وجود اهانتهای گروههای مختلف، هیچگاه نه مردد شد و نه ترسید/زیست شهیدانه در زندگی نادر دیده میشد
همایش «قدس از چشمان آقای نادر» روز گذشته ۹ اردیبهشت ماه به مناسبت سالگرد عروج نادر طالبزاده در سالن سوره حوزه هنری با حضور تعدادی از چهرههای فرهنگی و هنری برگزار شد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری دانشجو، همایش «قدس از چشمان آقای نادر» روز گذشته ۹ اردیبهشت ماه به مناسبت سالگرد عروج نادر طالبزاده در سالن سوره حوزه هنری با حضور تعدادی از چهرههای فرهنگی و هنری برگزار شد.
حسن رحیمپور ازغدی سخنران افتتاحیه این همایش در توصیف ویژگی های منحصر به فرد نادر طالبزاده گفت: یکی از موارد، قدرت شخصیت او بود. هرکسی نمیتواند در خود، انقلاب شخصیتی ایجاد کند. اینکه فردی در شخصیت خود انقلاب کرده و فاعل باشد و نه منفعل، بیانگر قدرتمندی بودن او است.
وی افزود: طالبزاده از چه محیط و جایگاهی به چه محیطی آمد؟ چند نفر مانند او را میشناسید که مسیری از زندگی در آمریکا و تحصیل در دانشگاه کلمبیا تا حضور در جبهه جنگ را پیموده باشد؟ همینطور جبهه بعد از جنگ.
ازغدی اشاره کرد: طالبزاده با وجود اهانتهایی که از گروههای مختلف به او میشد، نه هیچ گاه مردد شد و نه ترسید. منبع جوشان ایمان او واقعا حیرت انگیز است.
این نویسنده بیان داشت: همه چیز در زندگیای که در آمریکا داشت، برای او محیا بود؛ همان چیزهایی که همه آرزوی آن را دارند و برای آن حاضر هستند حتی خیانت کنند.
دکتر مجید شاه حسینی، رئیس فرهنگستان هنر از دیگر مهمانان این همایش بود که تصریح کرد: ویژگی جالب در شخصیت نادر طالبزاده این بود که هرچه از او می کندند، بیتعلقتر میشد. هرچه از او دریغ میکردند، روحیه او با نشاطتر میشد.
وی بیان داشت: جمله حاج قاسم سلیمانی «که باید شهید زندگی کنی تا شهید شوی» در شخصیت آقای طالبزاده صادق بود و ما زیست شهیدانه را در او دیدیم. بنابراین بنده قطعا معتقد هستم که ایشان در میان شهدا هستند. طالبزاده حتی نسبت به کسانی که به او بدی میکردند نیز حسن نیت داشت.
شاهحسینی در ادامه خطاب به جوانان گفت: سلوک هنری نادر طالبزاده را روز به روز مرور کنید. هرچه او جلوتر رفت، موحدتر و انقلابیتر شد.
رئیس فرهنگستان هنر در پایان اظهار داشت: نادر طالبزاده با این شیوه زندگی، حجت را بر همه ما تمام کرد. نه حق خستگی، نه دلشکستگی و نه توقع برای کسی باقی نگذاشت.
دکتر سید محمد حسینی، معاون پارلمانی رئیس جمهور در ادامه این همایش بیان داشت: این روزها که شاهد خیزش دانشجویان و اساتید آمریکا بخصوص دانشگاه کلبمیا محلی که نادر عزیز در آن تحصیل کرده بود، در حمایت از مردم مظلوم غزه و فلسطین هستیم که البته مدعیان آزادی بیان با برخوردهای خشن و بی رحمانه، اساتید و دانشجویان را به شدت سرکوب و صدها نفر از آنها را بازداشت کردهاند، بیشتر به یاد نادر عزیز می افتیم.
دکتر حسینی تاکید کرد: اگرچه نادر طالبزاده در آمریکا تحصیل کرد اما مثل غربزدهها مرعوب و مفتون تمدن مادی غرب نشد چرا که با بینش عمیق ماهیت واقعی صهیونیسم و امپریالیسم را بخوبی شناخته بود.
وی اظهار داشت: طبق سخن امام علی (ع) که فرمود: «رُبّ کلام انفذ من صولة» چه بسا سخنی که نفوذش از یورش و حمله کردن (نظامی) بیشتر باشد، لذا تاثیر کلام هنرمندانه در مواردی میتواند از جنگ و قدرت نظامی بیشتر باشد، همچنان که رهبر معظم انقلاب تاثیر رسانه را از موشک و پهباد افزون دانستند و حاج نادر عزیز از جمله کسانی بود که این مسئله را بخوبی درک کرده بود و حضورش در عرصه رسانه و هنر برای تحقق این هدف بود.
معاون رئیس جمهور تصریح کرد: اسم «نادر» برای مرحوم نادر ظالبزاده کاملا با مسمی بود و بر این باوریم که ایشان نادرهای در حوزه رسانه بود و با خوش فکری و انتخاب هوشمندانه جریان سازی میکرد. او بسیاری از اندیشمندان و متفکران غرب را میشناخت و از ظرفیت آنها برای نقد و افشای ماهیت نظام سلطه استفاده میکرد.
رضا برجی، مستندساز حوزه جنگ، از دیگر سخنرانان همایش «قدس از چشمان آقای نادر» و طی سخنانی گفت: نادر این را درک کرد که تا ما نتوانیم فرهنگ ایرانی-اسلامی را توأما در کشورها گسترش دهیم، با مشکل مواجه هستیم.
وی اشاره کرد: در زمان آقای احمدی نژاد التماس کردیم یک رقم معقول به ما بدهند تا با کمک بچههای جهاد و روی زمینی که خود اهالی بوسنی در اختیار ما میگذارند، یک مسجد بسازیم، اما این پول را به ما ندادند. در همان زمان، سرهنگ قذافی پیش از سقوط خود یک مسجد نیمه کاره ساخته بود که اگر بخواهیم این هزینه را به امروز محاسبه کنیم، ۳۵ میلیارد میشود.
این مستندساز بیان داشت: شرایط مدیریتی حوزههای فرهنگی ما، خیلی وحشتناک است و نادر این موضوع را نیز درک کرده بود. ما شروع به آموزش بچههای لبنانی در باغ فردوس کردیم و آنها با همین آموزش چهار ماهه، شبکه المنار را تاسیس کردند. سپس اقدام به آموزش بچههای افغانی و بعد، بوسنیایی کردیم. اما مسئولین باغ فردوس را بستند و آن را به یک موزه تبدیل کردند. ما مطمئن شدیم که این اتفاق، حاصل جریان نفوذ است. این شبکه نفوذ، دقیقا میداند که در وزارت ارشاد باید چه کاری انجام دهد و در نتیجه، باغ فردوس را نابود میکند.
وی در مورد اهمیت حوزه مستند خاطرنشان کرد: در دنیا، یکی از مهمترین بخشهای شبکههای تلویزیونی، «مستند» است. همین بخش در تلویزیون ما، یکی از بیعرضهترین بخشها است. در کشورهای دیگر گفته میشود که اگر میخواهی فیلمسازی یادبگیری، اول چند فیلم داستانی بساز و بعد سراغ مستند برو؛ اما این سیر در کشور ما معکوس است.
برجی ادامه داد: در مورد فیلم سینمایی داستانی هم موضوع آن مهم است. آیا ما باید از این خوشحال باشیم که ۸۰ میلیون نفر در کشور «فسیل» را تماشا کردند؟ واقعا چنین مواردی خوشحالی ندارد.
وی اظهار داشت: یکی از دغدغههایی که نادر طالبزاده داشت، این بود که چرا دانشگاههای ما نسبت به سایر دانشگاهها عقب است؟ چرا الان تمام دانشگاههای آمریکا و اروپا، فریاد غزه سر میدهند اما دانشجوهای ما بیخیال هستند. این اتفاق به دلیل بیخیال بودن مسئولین دانشگاههای ما است.
برجی در پایان اشاره کرد: من یقین دارم نادر طالبزاده، فرجالله سلحشور و جمال شورجه، خط قرمز نفوذ را رد کردند و باید حذف فیزیکی میشدند.